Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


دوشنبه ۳ دی
۱۴۰۳

21. جمادي‌الثاني 1446


23. دسامبر 2024






۲۴/ خبر دادن از آینده
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

۲۴/ خبر دادن از آینده

حاج اکبر ناظم‌زاده (متولّد ۱۳۱۰ هجری‌شمسی و از بازاریان و هیئتی‌های پیشکسوت و باسابقه‌ی قدیمی) دامادِ داییِ محبوبِ سیّدجلال (مرحوم آیت‌الله سیّدمصطفی لواسانی) است. او خاطرات زیبایی از مرحوم تناوش دارد. ازجمله می‌گوید:

همسرِ من، دخترداییِ سیّدجلال بود. سیّدجلال معمولاً به خانه‌ی فامیل رفت‌وآمدی نداشت؛ ولی به لطف خدا بیشترین مراوده را با ما داشت. به منزل ما زیاد می‌آمد و با هم خوش بودیم. بی‌تکلّف می‌آمد و می‌گفت: «دختردایی! یک کوفته به ما نمی‌دهی؟»

یکی از خاطره‌ی خاص و جالبی که از ایشان دارم، به بعد از درگذشت پدرزنم، مرحوم آیت‌الله سیّد مصطفی لواسانی بازمی‌گردد.

در آن سال‌ها در کار خریدوفروش املاک بودم. یک‌قلم از فعّالیّت‌هایم این بود که هزاران متر زمین‌های منطقه‌ی شاه‌عبدالعظیم علیه السلام (درست روبروی بیمارستان فیروزآبادی) را تفکیک کردم و به قیمت متری بیست‌وپنج تومان به خریداران فروختم.

در آن سال‌ها سفارت افغانستان در تهران مدّتی بود که می‌خواست جابه‌جا شود. زمینی داشتند که در تقاطع خیابان‌های طالقانی[۱] و ولی‌عصر[۲] (عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشّریف) واقع شده بود. مبلغ کلّ طرحی که بنا داشتیم برای ایجاد ساختمان جدید سفارت افغانستان در آن‌جا اجرا کنیم، چهارمیلیون و پانصدهزار تومان می‌شد. شرکتِ متصدّی این امر قرار بود دویست‌وپنجاه هزار تومان به من پرداخت کند که ده‌هزار تومان آن را به‌عنوان بیعانه پرداخت کرده بود. مَبلغِ مزبور خیلی زیاد بود و آن‌روزها با آن می‌شد ده‌هزار متر زمین در نقطه‌ی نسبتاً مرغوب شهرری خرید.

واسطه‌ی افغانی این کار نیز شخصی به نام محمّدامین بود. قراردادی که با سفارت افغانستان داشتیم، به‌طور قانونی در مجلس آن کشور تصویب شده بود و پادشاه وقت افغانستان محمّدظاهرشاه[۳] نیز آن را امضا کرده بود. موضوع تقریباً به پایان رسیده بود. قرار بود روز دوشنبه‌ای که در پیش بود، به محضر برویم و کار را تمام کنیم. در این میان روزی سیّدجلال به‌منزل ما آمد و پیشنهاد کرد: «حاج‌اکبر! بیا با هم یک سوپرمارکت باز کنیم.»

مغازه‌ای داشتم که عملاً به خاطر حضورم در عرصه‌ی خریدوفروش مِلک، بسته مانده بود. آن سال‌ها اصلاً کسی اسم سوپرمارکت را هم نشنیده بود؛ پیشنهاد نو و بدیعی بود؛ راه‌اندازی و اداره‌ی آن هم کار هر کسی نبود. سیّدجلال مرد دنیادیده‌ای بود و نمونه‌های متعدّدی از این دست مغازه‌ها - یعنی سوپرمارکت - را خارج از کشور دیده بود؛ نسبت به راه‌اندازی چنان مغازه‌ای آشنایی‌های خوبی داشت که خیلی مغتنم بود. ازطرفی سیّدجلال در همان زمان چهار مدرک معتبر در زمینه‌های مختلف نساجی، ریسندگی، بافندگی، رنگرزی و مکانیکی از سه کشور آمریکا و انگلستان و هندوستان داشت. به خودم گفتم چنین مهندس دانشمند و باتجربه‌ای را چه به فروش جنس در سوپرمارکت! درست نمی‌فهمیدم سیّدجلال چرا با این پیشنهاد سراغ من آمده است.

مغازه‌ای که مورد نظر سیّدجلال بود، به شکل یک صلیب بود. وقتی وارد مغازه می‌شدیم با پلّه‌ی سکّومانند بزرگی مواجه می‌شدیم و بعد مغازه از دو طرف چپ و راست گسترده می‌شد.

سیّدجلال اصرار داشت که آن پلّه باید صاف شود و مغازه تبدیل به یک سوپرمارکت شود. اصلاً سر درنمی‌آوردم چرا اصرار به تخریب آن پلّه داشت و چرا می‌خواست آن مغازه را بدل به سوپرمارکت کند!

دوستی داشتم که کف‌بین بود. کف دست را که می‌دید خبر از وقوع وقایعی می‌داد که قرار بود در آینده پیش آید. به علم جفر هم تسلّط داشت و خبرهایی که می‌داد دقیق بود. از ذهنم گذشت که نزد او بروم و عاقبت این کار را بپرسم.

به سیّدجلال به‌خاطر مرام و اعتقاداتی که داشت رویم نشد بگویم می‌خواهم بروم نزد کف بین؛ گفتم: «اجازه بده تا من استخاره‌ای کنم؛ ببینم چه کنم.»

سیّدجلال به جهت ظاهر، خیلی سرخ و سفید بود. طوری که وقتی با یک گروه آمریکایی همراه می‌شد، غیرممکن بود از شکل ظاهری او کسی بتواند تشخیص دهد، آمریکایی نیست. همین وَجَنات وقتی ناراحت و عصبانی می‌شد، خیلی سریع او را لو می‌داد. ناگهان دیدم خون به چهره‌ی سیّدجلال دوید و گفت: «می‌خواهی استخاره کنی؟»

گفتم: «بله!»

سیّدجلال با نارحتی گفت: «نه! تو نمی‌خواهی استخاره کنی. می‌خواهی بروی سراغ آن رفیقِ کف‌بینی که داری تا کف دستت را ببیند یا برایت از طریق جفر حساب و کتاب کند. ولی من همین‌جوری، بدون دیدن کف دست و بدون قلم و کاغذ و محاسبه‌ی جفر می‌گویم. بدان! اوضاع آن‌طوری که تو می‌خواهی پیش نمی‌رود. معامله‌ای در پیش داری که می‌خواهی به محضر بروی، ولی رابط تو با سفارت افغانستان می‌میرد و آن کار به تأخیر می‌افتد. پس از آن وزیر امور خارجه افغانستان را استیضاح می‌کنند، قرارداد شما هم باطل می‌شود و دستمزدی که منتظر آن هستی، هرگز به دستت نخواهد رسید.»

خیلی تعجّب کردم. چون اصلاً سیّدجلال از شرایط آن معامله باخبر نبود.

دقیقاً همان شد که سیّدجلال گفته بود. به فاصله‌ی کوتاهی محمّدامین افغانی مُرد، بعد هم وزیرخارجه‌ی افغانستان استیضاح شد و قرارداد هم دود شد و به هوا رفت!

سیّدجلال به من گفت: «از منطقه‌ی شاه‌عبدالعظیم علیه السلام بیا بیرون. من نمی‌خواهم ناراحتی تو را ببینم. برای همین به تو می‌گویم از کار خریدوفروش ملک خارج شو. تو خودت نمی‌دانی چه بلایی سرت می‌آید!»

آن زمان شریکی داشتم که مثل چشمانم به او اعتماد داشتم. خیلی طرفِ اطمینانِ من بود. من ته‌ریشی داشتم؛ ولی او ریش پرپشتی داشت. من اهل ذکر گفتن نبودم، ولی او همیشه تسبیحی در دستش بود و مشغول ذکر بود. هر وقت هم به او می‌گفتم برویم بگردیم یا مرا به زیارت اموات به قبرستان می‌برد یا با هم برای زیارت حضرت معصومهعلیها السلام به قم می‌رفتیم. نام حضرت سیّدالشّهداء علیه السلام هم که می‌آمد، قطراتِ اشک از چشمانش جاری می‌شد. هستی‌ام را دستِ او داده بودم.

سیّدجلال به من گفت: «به شریکت اعتماد نکن. از این کار هم بیا بیرون.»

این پیش‌بینی سیّدجلال هم درست از آب درآمد. شریکم به من نارو زد و سیصد،چهارصدهزارتومان سهمِ سرمایه‌ی مرا خورد و حتّی یک‌ریالِ آن را نتوانستم از او پس بگیرم. یازده هزارتومان هم دستی از من گرفت و حدود سی‌هزار تومان هم به شکل‌های مختلف مرا مقروض کرد. آن‌قدر شرایط بر من سخت گذشت که حساب ندارد. از یک‌طرف مبلغی که از دست داده بودم و از سوی دیگر، اعتماد نابجایی که کرده بودم و فریفته‌ی ظاهرِ مقدّس او شده بودم.



[۱]. خیابانِ «تخت‌جمشید» در آن سال‌ها.

[۲]. خیابانِ «پهلوی» در آن سال‌ها.

[۳]. محمّد ظاهرشاه به مدّت چهل سال (از ۱۹۳۳ تا ۱۹۷۳م.) پادشاهِ افغانستان بود.