Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


دوشنبه ۳ دی
۱۴۰۳

21. جمادي‌الثاني 1446


23. دسامبر 2024






۲۵/ مغازه‌ای که سامان گرفت
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

 25. مغازه‌ای که سامان گرفت

حاج‌اکبر ناظم‌زاده در ادامه می‌گوید:

عاقبت حرف سیّدجلال را گوش نکردم و سراغ گشودن سوپرمارکت در مغازه‌ای که داشتم نرفتم.

مغازه‌ی عجیبی بود. قبل از من پنج نفر توی آن مغازه آمده بودند و بدون آن‌که خیری از آن ببینند، آن را به دیگری واگذار کرده بودند و با ضررهای گاه هنگفت از آن‌جا رفته بودند. من هم تا سقف آن را پر از جنس کرده بودم؛ حدود شصت‌هزار تومان هم از دیگران طلب کار بودم؛ ولی سی‌تا یک‌تومانی توی دستم نداشتم و به‌قولِ معروف هَشتَم گِروی نُهَم بود. عاقبت آن دکّان صلیب‌مانند را به قیمت ناچیزی به شخصی فروختم که ریخته‌گر بود.

بعد از فروش مغازه، شبی خواب دیدم دکّانم را فروخته‌ام. ته دکّانم دو تا پیرزنِ ریشو و هیولامانند را دیدم با موهای وزکرده که قیافه‌های خیلی ترسناکی داشتند. با هم دست می‌زدند و به‌طور مقطّع می‌خواندند: «ما بودیم این‌جا، که هرکس می‌آمد، بیچاره‌اش می‌کردیم، و می‌رفت بیرون.» همین را مرتّب تکرار می‌کردند.

!

در همسایگی مغازه‌ام، بازاریِ مؤمن و متدیّنی بود به نام آقاسیّدحاجی. او یک مرد عادی نبود و غرایبی از او بروز می‌کرد.[۱] کارش سمساری بود. در همین خواب، مغازه‌ی او را هم دیده بودم که بسیار عالی و سفیدشده برپاست. پیش او رفتم و خوابم را برایش تعریف کردم.

گفت: «رؤیای صادقه‌ای بوده که دیده‌ای!»

گفتم: «چطور؟»

گفت: «مردی که به او مغازه را فروختی، در مغازه تغییراتی داد و آن پلّه‌ی عقب مغازه را برداشت...» پلّه، همان پلّه‌ای بود که سیّدجلال به من گفته بود باید جمع شود.

آقاسیّدحاجی ادامه داد و گفت: «...پلّه که برچیده شد، از داخل زمین دو قطعه نعل بزرگ بیرون آمد که روی آن چیزهای عجیب و غریبی حکّ شده بود؛ آن را نزد من آوردند. نگاه که کردم، دیدم طلسم است؛ و چه طلسم نیرومندی! برای بیچاره‌کردن هرکسی که پا به این مغازه می‌گذاشت، کافی بود. طلسمی که کار شده بود، آن‌قدر قوی بود که اگر توی دربار می‌گذاشتند، شاه را فراری می‌داد!»

آقاسیّدحاجی گفت: «این نعل‌ها چندان نحس و پلید بود که کار مسلمان نمی‌توانست باشد و به‌گمانم حاصل سحرِ یهودی بود.»

آن نعل‌ها که رفت، برکت به آن مغازه بازگشت. صاحب جدید بعد از مدّتی آن مغازه را به ده برابر قیمتی که از من خریده بود فروخت و حسرتِ نشنیدن حرف سیّدجلال - که گویی می‌دید در آن مغازه چه خبر است - برای من ماند.[۲]



[۱]. مثلاً آقاسیّدحاجی زیگیل را به‌نحوی درمان می‌کرد که نه قبل از او دیده بودم و نه بعد از او دیدم. یادم هست روزی یکی از سرهنگان ارتش شاهنشاهی با لباس فرم و با چه کبکه و دبدبه‌ای جلوی مغازه‌ی من ظاهر شد و خیلی لفظ‌قلم از من پرسید: «آیا شما مغازه‌ی آقای آسیّدحاجی‌خان را می‌دانید کجاست؟»

آقاسیّدحاجی دم مغازه‌اش ایستاده بود و جناب‌سرهنگ را نگاه می‌کرد.

گفتم: «بله! ایشان هستند.»

جناب‌سرهنگ به آقاسیّدحاجی گفت: «آقا! به داد من برسید!»

آقاسیّدحاجی با کم‌اعتنایی گفت: «بنده کی باشم که بخواهم به داد شما برسم؟!»

سرهنگ گفت: «شما را به من معرّفی کرده‌اند و گفته‌اند فقط شما می‌توانید این زیگیل‌هایی را که دارم درمان کنید.»

بعد دستش را نشان داد که پشت آن پر از زیگیل بود.

آقاسیّدحاجی به او گفت: «بسیار خوب! شما تعداد زیگیل‌هایی را که داری به‌دقّت بشمار و به همان تعداد برای من نخود بیاور تا ببینم چه کنم.»

جناب‌سرهنگ گفت: «یعنی این زیگیل‌ها خوب می‌شود؟»

آقاسیّدحاجی به او گفت: «البته که خوب می‌شود. فقط مواظب باش که اگر تعداد نخودها کمتر از تعداد زیگیل‌ها باشد به همان تعداد از زیگیل‌ها باقی می‌مانَد و درمان نمی‌شود.»

جناب‌سرهنگ دکمه‌های لباس فرمش را گشود و سینه‌اش را نشان داد و گفت: «یعنی این‌ها هم خوب می‌شود؟»

من تا آن روز چنان صحنه‌ای ندیده بودم از بس تعداد زیگیل‌ها زیاد و انبوه بود، بدون اغراق مثل آن بود که روی پوست سینه‌ی جناب سرهنگ تکّه‌ای از قالی بافته باشند و به‌جای پوست به آن چسبانیده باشند.

آقاسیّدحاجی همان جواب را تکرار کرد و او را امیدوار کرد که از شرّ زیگیل‌ها راحت خواهد شد.

روز بعد جناب‌سرهنگ با یک کیسه‌ی حدوداً دوکیلویی نخود آمد و نخودها را تحویل آقاسیّدحاجی داد و رفت.

چند روز بعد جناب‌سرهنگ خوش و خوشحال سروکلّه‌اش دَم مغازه‌ی آقاسیّدحاجی پیدا شد. یک جعبه‌ی بزرگ شیرینی هم برای آقاسیّدحاجی آورده بود. پشت دستش را دیدم؛ هیچ نشانه‌ای از زیگیل نبود. جعبه‌ی شیرینی را که گذاشت، یک بسته اسکناس هزارتومانی هم درآورد و روی آن گذاشت و به آقاسیّدحاجی گفت: «واقعاً دست شما درد نکند! به جدّه‌ات حضرت زهراƒ قسم اگر تمام این پول را هم بردارید من راضی هستم. دیگر یک‌دانه زیگیل هم توی بدن من نیست.»

آقاسیّدحاجی گوشه‌ی یکی از شیرینی‌هایی را که جناب‌سرهنگ آورده بود شکست و خورد که ردّ احسان نکرده باشد. متقابلاً تشکّر کرد و بعد با توجّه به شغلش که واسطه‌گری در خریدوفروش اجناس مردم بود و همیشه مبلغی نقد در دسترس داشت؛ او هم یک بسته اسکناس نظیر آن‌چه جناب‌سرهنگ روی جعبه‌ی شیرینی گذاشته بود از جیبش بیرون کشید و روی جعبه‌ی شیرینی گذاشت و گفت: «شیرینی شما را خوردم و بسته‌ی اسکناس‌های شما هم به این بسته‌ی اسکناسِ من در!»

آقاسیّدحاجی با ادب و بلندطبعی، بی‌نیازی و استغنای خودش را نشان داد، اسکناس‌های جناب‌سرهنگ را به خودش بازگرداند و حاضر نشد برای کار عجیبی که کرده بود و پزشکان آن روز از انجامش عاجز بودند، چیزی دریافت کند. البتّه این‌همه در حالی بود که آقاسیّدحاجی اصلاً از سرهنگان ارتش شاهنشاهی خوشش نمی‌آمد، با آنان مخالف بود و حشرونشر با آنها برایش خوشایند نبود.

تا جایی که جویا شدم، بعد از ارتحال آقاسیّدحاجی هم هیچ کس دیگری پیدا نشد که شیوه‌ی ایشان را در درمان زیگیل فرا گرفته باشد و دنبال کند. آن چه به او داده بودند، موهبتی و خاصّ خودِ او بود. لابد آقاسیّدحاجی مأذون نبود تا آن را به کس دیگری بیاموزد.

نمی‌دانم آقاسیّدحاجی با آن نخودها چه می‌کرد که باعث شفای صاحب زیگیل می‌شد؛ هیچ‌وقت به خودم اجازه ندادم این موضوع را از او بپرسم.

از آقاسیّدحاجی دو فرزند متدیّن و خوب برجای مانده است که الآن هم هستند؛ یکی سیّدحسن و دیگری سیّدحسین.

[۲]. برگرفته از گفته‌های حاج‌اکبر ناظم‌زاده، خویشاوند و دوست مرحوم تناوش، در تاریخ ششم آذرماه ۱۳۹۳/