Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


دوشنبه ۳ دی
۱۴۰۳

21. جمادي‌الثاني 1446


23. دسامبر 2024






فصل هفتم: عشق مولانا به معبود
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

فصل هفتم: عشق مولانا       به معبود 

با عاشقان دوست سخن از وفا مگو
با یار ناز ندیده در اَنجُمَش

با دلبران یار سخن از جفا مگو
عبرت بود تو را سخن از ماجرا مگو
[۱]

ارباب فطانت بر این عقیده‌اند که خلقت آدمی بنا بر فطرتی است که از عقل و عشق سرچشمه گرفته که هر یک از دو امر فوق را درجاتی است لایتناهی. مر نفحه‌ی عقل که از اوّلین ذرات خلاقیت ذات بی‌همتاست، به درجاتی از قبیل حس، ادراک، شعور، تفکر، تعقّل، تصمیم، که هر یک از مراحل فوق را می‌توان به قالب دفاع تشبیه نمود، توجیه شده است. در حالیکه عشق را می‌توان به درجاتی از قبیل وَلَه‌، شیدایی، بینایی و شنوایی باطن و بالاخره به پشت و پا زدن به عالم خلقت (عالم مادّه) و یا دیوانگی و رسوایی تفسیر نمود و نام تعرّض را بر او نهاد. دفاع و تعرّض دو قطب متضادّ عالم خلقت. و یا به عنوان ساده‌تری می‌توان نام آمال و آرزو و رهایی یافتن از قیودات را بر آنها نهاد.

آمال و آرزوهای بشر سدّ و مانع شکست‌ناپذیری است که اجازه نخواهد داد انسان به درجه‌ی اکملیت، که غرض از خلقت بوده دست پیدا نماید. همچنان که نفس قادر به درک اکتساب عوالم روح نیست، آرزوها هم شخص را از پی بردن به عالم عشق و حقیقت باز می‌دارد.

شعرا و نویسندگان درباره‌ی عقل و عشق مطالب زیاد گفته‌اند و سروده‌اند که در اینجا توضیح اضافی را ضرورت نمی‌بیند؛ لذا از همین مختصر نتیجه‌ای را که طالب آن بودم، می‌گیرم.

عقل انسانی ایجاب می‌نماید که در فصل زمستان در نیمه‌های شب برای خروج از اطاق خواب از پیرجامه‌ی گرم و ضخیم زمستانی و کفش راحتی استفاده نماید تا در مقابل سرمای خارج مصون و محفوظ بماند. چه بسا اتفاق افتاده پدر و یا مادری در ایّام سرد زمستان با بچه‌ای به بغل، پای برهنه و شاید نیمه‌عریان برای رهایی ثمره‌ی زندگی و طفل شیرینش تا صبح از مطب دکتر به بیمارستان و از آنجا به داروخانه در حرکت بوده و روز بعد و یا روزهای بعد اثری از سرما و ناراحتی شب را به هیچ وجه حس نمی‌کند و نخواهد کرد. عقل ایجاب می‌نمود که مادر بلاکش لباس پوشیده و از در و دیوار و همسایه و پلیس و رهگذر کمک بگیرد تا طفل بیمار خود را که مبتلا به دیفتری است، به دکتر برساند و چه بسا اتّفاق افتاد که طفلک در طول این مدت بدرودِ حیات گفته و تا سال‌های متمادی مادر "عاقلش" را در مقابل قصوری که در انجام وظیفه‌ی مادری عهده‌دار بوده، ناراحت و یا دیوانه سازد. آیا حرکت نیمه‌عریان مادری را در بوران و سرمای سخت زمستان، پای برهنه، با چشمانی مملوّ از اشک و شاید گرسنه، که جان دردانه‌اش را از مرگ نجات داده، در راه عشق و فرط علاقه به دلبندش، می‌توان جز شیدایی و دیوانگی نسبت به طفلش نام نهاد؟

چه مردان سنگدل و چه نامردان نابخرد و چه هرزه‌گویان سفّاک و چه کورهای بی‌یار و بالاخره چه بی‌عقل مردم بی‌شعوری بودند که تغییر حالت جلال‌الدین‌محمّد بن شیخ بهاءالدین محمّدبن‌حسین بلخی، معروف به مولای روم را، که هیچ چیز به‌جز عشق نسبت به معبودش نبود، نادیده گرفته و زبان به طعن و سرزنش او گشودند. آنها انتظار داشتند که مولانا پس از اینکه لمحه‌ای از نور حقیقت در کالبدش تابیده شده بود، مع‌الوصف برای ارضای خاطر اطرافیان که دست از همه‌ی آنها شسته بود، پشت به حقیقت، رو به آنها نماید و برای خواهش‌های نفسانی آنها دومرتبه با آنها هم‌کلام گردد. آنهایی که در سالیان درازی که در محضر وی وقت خود و رومی را صرف علوم تئوری نموده و هنوز هم قادر به فهم آن مطالب نمی‌بودند، کجا می‌توانستند از راز درونی آن دریای کمال و معرفت آگاه شوند که می‌فرمود:

چو غلام آفتابم همه ز آفتاب گویم
چو رسول آفتابم، به طریق ترجمانی
به قدم چو آفتابم، به خرابه‌ها بتابم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو هست فرّخ
چو دلت ز سنگ باشد، بَرِ آتشم چو آهن
ز جبین زعفرانی، کر و فرّ لاله دارم
اگرم حسود پرسد، دل من ز رشک ترسد

به زبان خموش گردم که دل خراب دارم

نه شبم، نه شب‌پرستم، که حدیث خواب گویم
به نهان از او بپرسم، به شما جواب گویم
بگریزم از عمارت، سخن از خراب گویم
تو روا مبین که با تو ز پسِ نقاب گویم
چو به لطف شیشه گیری، قدح شراب گویم
به سرشک ارغوانی صفت سحاب گویم
به شکایت اندر آیم، غم و اضطراب گویم

دل تو بسوزد از من، ز دل کباب گویم[۲]

آنها شاید تقصیر نداشتند و شاید آیه‌ی کریمه‌ی وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِین[۳] درباره‌ی آنها صدق نمی‌کرد؛ چون خیال کم‌فروشی درباره‌ی تجلّیات احساسات درونی مولای رومی را نمی‌نمودند. بلکه شعور آنها تا بدین اندازه بود که عظمت مولای روم را در عمّامه‌ی چهل‌پَر او می‌دیدند و یا معرفت مولانا را در نعلین بعلبکی او می‌دانستند که پای برهنه و سرِ بی‌عمّامه‌ی او را تقبیح می‌نمودند. یا اشعار می و معشوق و مستی و خراباتی او را حمل بر مستی شراب ظاهر می‌نمودند. آنها و یا اینها درباره‌ی شعر رومی که جز در حالت شیدایی و شیوایی خاصی سروده نشده، چه استنباط می‌نمایند؟

مستی ببینی رازدان، مـی‌دان کـه بـاشد مـست او

هـستی ببینی زنده‌دل، می‌دان کـه باشد هـست او

گـر سر ببینی پرطرب، برگشته از وی روز و شب

مـی‌دان که آن سر را یقین خاریده باشد دسـت او

عالم چو ضدّ یکدگر، در قصد خون و شور و شر

لـیـکـن نـیـارد دم زدن از هـیبـت پـابـسـت او

هـر دم یـکی را مــی‌دهد تا چـون درختی برجهد

حـیران شـود دیو و پری در خیز و در بَرجَست او

زو قـالـب ار پـیـوسـته شد، پیوسته گـردد حالتت

ای رغـبت پـیـونـدهـا از رحـمـت پـیـوسـت او

سَـبلَت قـوی مـالـیده‌ای، از شـیر نـقشی دیـده‌ای

ای فـربـه! از بـایست خـود باری ببین بـایست او

ای خوش بیابان‌های دل، عشق است تازان سو به سو

جـز حـق نباشد فـوق او، جـز حـق نبوده پَست او

مستی سخن کم یافت چون صیدت نمی‌گردد زبون

تـا او بـگیرد صـیدها، ای صـید مـست شـست او

ای شـمـس تـبـریـزی بـیـا در پـرتـو ذات خـدا

چـون دیده‌ای تو کبریا، زان گشته‌ای سرمست او[۴]

شاید رباعی زیر را مولای روم در جواب مدّعیان بی‌بهره از حقیقت و عرفان سروده باشد.

امروز سماع است و سماع است و سماع
این عشق مشاع است و مشاع است و مشاع

نور است و شعاع است و شعاع است و شعاع
از عقل وداع است و وداع است و وداع[۵]

نام شمس تبریزی چنان حالت ملکوتی به رومی می‌داد که در جبهه‌ی جنگ، اسم‌شب، به سرلشکر اسیری که از زندان دشمن فرار نموده باشد و به طرف امیرش از میان صفوف دشمن خارجی آزادانه عبور نماید.

در همه‌ی حالات وجود شمس پناهگاه مطمئنّی برای مولای روم بود که در پناه آن از تمام خطرات ممکنه و یا احتمالی مصون و محفوظ می‌بود؛ لاجرم نام شمس و یا ذکر او از رومی گرفته نمی‌شد. رومی در همان اوایل امر چنین حقیقتی را روشن و بارها اظهار داشته که:

دلا نـزد کـسی بـنشیـن کـه او از دل خـبر دارد

بـه سـایه‌ی آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در ایـن بازار عـطّاران مـرو هـر سو چو بی‌کاران

بـه دکـان کـسی بنشین کـه در دکـان شکر دارد

نـه هـر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبـر دارد

نـه هـر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد

نـه هـر شخصی بصر دارد، نه هر برگی ثمر دارد

نـه هـر دریـا خطر دارد، نه هر شاهی گـهر دارد

نـه هـر آهـی اثـر دارد، نـه هـر راهی گذر دارد

نـه هـر مـردی جگر دارد، نه هر ابری مطر دارد

بـنـال ای بـلبل دسـتان، ازیـرا نـالــه‌ی مـستـان

مـیـان صـخـره و خــارا اثـر دارد، اثـر دارد

خَمُش گردم ز گفتن من، شوم مشغول حال خود

که باد است این سخن‌ها و به باطن کی اثر دارد

چـو شـمس‌الدّین تبریزی اگر داری خـبر از دل

دلـت در وادی حـیرت یـقین عـزم سـفر دارد[۶]

و یا در لفافه‌ی بسیار شیرین و جذاب، نابینایان معرفت را گوشمالی سختی می‌دهد که می‌فرماید:

چرا منکر شدی ای پیر کوران؟
تو می‌گویی که: بنما غیبیان را
در این دریا چه کشتی و چه تخته
عدم دریاست وین عالم یکی کف
ز جوش بحر آمد کف به هستی
در آن جوشش بگو کوشش چه باشد؟
از این بحرند زشتان گشته نغزان
نپردازی به من ای شمس
تبریز

نمی‌گویم که: مجنون را مشوران؟
سَتیران
[۷] را چه نسبت با ستوران؟
در این بخشش چه نزدیکان، چه دوران
سلیمانی‌ست وین خَلقان چو موران
دوباره کف بوَد ایران
و توران
چه می‌لافند از صبر این صبوران
از این موجند شیرین گشته شوران
که در عشقت همی‌سوزند حوران
[۸]

و یا در مقابل تک‌روان وادی حیرت چه نغز سروده که:

ای دل اگـر نـخـوانَـدَت ره نـبری بـه کوی او

بـی‌قـدمش کجا تـوان ره بـبـری بـه سـوی او

یـک جـهت آی تا مگر ره شودت به بی‌جهت

دیـده‌ی بـی‌جـهت گـشا، بـنگر حُسن روی او

راه‌نـمای بـایـدت ای کــه هــواش مـی‌پـزی

ز آنـکه بـه خـود نمی‌توان کردن جستجوی او

گـر نـروی به سوی او، راست بـگو کجا روی

هر طرفی که بنگری، ملک وی است و کوی او

جـام و سـبـوی او مـنم، غـالـیه‌بـوی او مـنم

پیش من آی تا شوی جمله به رنگ و بوی او

تـا که به گوش جان من رمز الست گفته است

هـیـچ بــرون نـمـی‌رود از دلـم آرزوی او

آنچـه ز ما شـنـوده‌ای آن ز خــدا شـنوده‌ای

چون همه گفت‌وگوی ما هست ز گفت‌وگوی او

هیچ مجـو ز هیچ کس نام و نشان من که مـن

غـرق مـحیط گــشته‌ام از رشـحات جـوی او

رفـته بـه جوی او مـنم مست ز بـوی او مـنم

پیش من آی تا شوی جمله به رنگ و بـوی او

رو بـر شمس تـا دهد از تو خلاص مـر تو را

خوی بدت بَدَل کند جمله به خلق و خوی او[۹]


فصل هشتم: زجر مولای روم برای شمس



[۱]. همان.

[۲]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۳۷۲/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۶۱۴ (غزل شماره‌ی ۱۶۲۱).

[۳]. سوره‌ی مطفّفین، آیه‌ی ۱/

[۴]. غزلیّات شمس تبریزی؛ صص۵۵۰ و ۵۵۱/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۸۰۰ (غزل شماره‌ی ۲۱۳۲).

[۵]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۸۵۱/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۱۴۰۷ (رباعی شماره‌ی ۱۰۴۹).

[۶]. غزلیّات شمس تبریزی؛ صص۲۲۱ و ۲۲۲/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۲۴۷ (غزل شماره‌ی ۵۶۳).

[۷]. «سَتیر» به معنی پوشیده و پوشاننده است. [لغت‌نامه دهخدا، مدخل «ستیر»]

[۸]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۴۳۴/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۷۱۵ (غزل شماره‌ی ۱۹۰۲).

[۹]. غزلیّات شمس تبریزی؛ صص۵۶۰ و ۵۶۱/